یکتایکتا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

یکتاناز

دختر نازم یکتا

 

دخترم یکتا ساعت 10:10 صبح پنج شنبه 28 اردیبهشت 1391 با وزن ٣٢٠٠ گرم و قد 50سانتیمتر در بیمارستان مهر تهران به دنیا آمد.از آن روز زندگی من و باباحامد رنگ و بویی تازه گرفت.هر روز بیشتر عاشقش میشوم و لذت مادر بودن و دختر داشتن را با تمام وجودم حس می کنم.

تقدیم به همه دختران دنیا مخصوصا یکتا نازنینم

این متن زیبا رو تقدیم به تو می کنم که واژه ی مادر بودن را برایم معنا کردی و بهترین حس دنیا را به من چشاندی دختر که داشته باشی، با خود تصور می کنی پیچ و تاب شانه را در نرمی موهای زیبایش، -وقتی کمی بلند تر شوند- و کِیف عالم را می بری از انعکاس تصویر خرگوشی بستنشان  دختر که داشته باشی، خیال می کشاندت به بعد از ظهر گرم روز تابستانی که گوشواره های میوه ای از گیلاس های به هم چسبیده به گوش انداخته اید -همان هایی که هر که بیاویزدشان از شادی لبریز می شود و خنده ی از ته دل امانش را می برد-  دختر که داشته باشی انتظار روزی را می کشی که با ه...
18 مهر 1394

چهارمین پاییز سه نفره ما

پاییز شروع شد و خانواده ما تا الان 4 تا پاییز را 3 نفره بوده خدا را شکر سالهای خوبی در کنار هم داشتیم ولی امسال به نظر من حال و هوای پاییز رنگ و بویی دیگه داره شما واسه خودت خانوم شدی بلبل به تمام معناییی کلی من و بابا حامد از دست شیرین زبونیهات و شیطنتهات می خندیم و سر حال میاییم. جملات و حرفهای عجیب و غریبت خستگی از کارهای روزانه را از بین میبره یه لیست آماده کردم از کلمه ها و جلات قشنگی که شما استفاده میکنی حالا چند مورد را میگم تا بعد: اصلا حرفشو نزن مامان میتونم یه خواهشی بکنم مامان یه چیزی بگم لذت ببری مامان بابا خیلی بد رانندگی میکنه بدم حرف میزنه مامان اصلا بابا خیلی بهم ریخته است ...
18 مهر 1394

کودک بمان عزیز مادر

دخترکم زود بزرگ نشو مادر ...   کودکیت را بی حساب میخواهم و در پناهش جوانیم را   زود بزرگ نشو دخترم...قهقهه بزن ، جیغ بکش ، گریه کن ، لوس شو ، بچگی کن ولی   زود بزرگ نشوتمام هستی ام   آرام آرام پیش برو آن سوی سن و سال هیچ خبری نیست   کودکی کن از ته دل بخند به اداهای ما که برای خنداندنت دلقک میشویم بزرگ که شدی   از نگاه دلقک ها گریه ات خواهد گرفت عزیزک من   ...
16 مهر 1394

مادر بی وفا

مدتی زیاد بود که اصلا فرصت نشد توی وبلاگت مطلب بنویسم ولی امروز به این فکر افتادم که دوباره شروع کنم الان 3 سال و حدود پنج ماهته از اخرین باری که به وبلاگت سر زده بودم حدود دو سال میگذره از دستم ناراحت نشی دختر خوبم واقعا دلم میخواد لحظه لحظه با تو بودن و بزرگ شدنت را بنویسم تا در اینده با هم بخونیم و لذت ببریم ولی مشغله کار و خونه و امور مربوط به شما بهم فرصت نمیده الان واسه خودت خانومی شدی خوب حرف میزنی کلی از کاراتو خودت انجام میدی و زیادی میخوایی از الان مستقل باشی  دوست دارم کم کم دوباره همه رفتارها و شیرین زبونیاتو بنویسم فعلا ...
15 مهر 1394

عروسک ملوسم

چند روزیه که دوست دارم وبلاگتو آپ کنم ولی از سر کار که میریم خونه فرصت نمی شه یا کارهای خونه را باید انجام بدم یا با شما بازی و همراهی کنم آخه هر وقت هوس گل سرات یا اسباب بازیهای توی کمدت می کنی و میخوای بری توی اتاقت دست من یا بابا حامدو میگیری که همراهت به اتاقت بریم البته همین جا باید از پدر مهربانت هم تشکر کنم که از ابتدای تولدت همراه خوبی با من بوده و توی کارهای خونه و رسیدگی به شما خیلی کمکم کرده اونقدر دختر با محبت و نازنینی هستی که دل آدمو با رفتارهات آب می کنی وقتی میایی بغلم دو تا دستاتو محکم به گردنم میندازی و فشار میدی و بابا حامد اگه ازت بپرسه "یکتا بابا را دوست داری" به نشانه علاقه و یه کمی خجالت دو تا دستاتو مشت کر...
25 دی 1392

این روزهای ما...

شما هر روز بزرگ و بزرگتر می شی و من هر لحظه به فکرم که چه رفتاری مناسب سن و سال شماست تا بتونه آینده زیباتر و بهتری را برات رقم بزنه الان که این مطالبو می نویسم شما 19 ماه و 13 روزته و خیلی از کارها و رفتارهای اطرافیانتو مثل طوطی تقلید می کنی و من همیشه نگرانم که رفتار بدی از من و بابا حامد سر نزنه که شما اونو یاد بگیری اولین دندان کرسی بالا سمت چپ با همه اذیتهاش بالاخره در تاریخ26/8/92 بیرون اومد که همزمان شما آنفولانزا گرفتی و خیلی ضعیف و لاغر شدی 2 هفته بی اشتها و مریض بودی مامان قربونت بره که دیگه اینجوری مریض نشی دومین دندون کرسی بالا سمت راست 7/9/92 بیرون زد و اولین دندون کرسی پایین سمت چپ 26/8/92  سرشو بیرون آورد امیدوار...
8 دی 1392

دختر 18 ماهه من.....

یکسال از اومدن من به سر کار بعد از مرخصی زایمان میگذره و شما یه دختر بامزه و شیطون و با محبتی که هر روز بزرگتر و خانومتر و بانمک تر می شی یکسال من و شما هر روز صبح از خونه بیرون می رفتیم و من شما را خونه بابا جون می ذاشتم و به دانشگاه می رفتم هر روز صبح بابا لطف اله میومد دم ماشین و شما را به خونه می برد و ار شما مواظبت می کردند و ساعت ٢ بعد از ظهر تر و تمیز شاد و شنگول با شکم سیر تحویلت می گرفتم.  نمی دونم چطور باید زحماتشونو جبران کنم که اینقدر هوای ما را دارند امیدوارم خدا بهشون سلامتی و عمر با عزت بده و شما هم وقتی بزرگ شدی قدردان زحماتشون باشی   " خداوندا همه پدر مادرها را در پناه خودت نگه دار ب...
16 آذر 1392

خاطرات برفی

اولین برف امسال در روز چهارشنبه١٣/٩/١٣٩٢ توی شهر کوهستانی ما دماوند از آسمان خدا به روی زمین نشست به یاد اولین زمستان سه نفره توی پیست آبعلی با یکتا(١٣٩١)این عکسو میذارم   ...
16 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به یکتاناز می باشد